حامد این پا و آن پا کرد. نگاهی به ساعت انداخت و خواست دستش را جلو ببرد، بگوید: «سیناجان! فعلاً خداحافظ، فردا می بینمت»؛ اما سینا امان نداد، پیش‌دستی کرد و زودتر از او گفت: «می دونی اون روز رفتم سالن چی  شد؟ بذار اینم برات بگم بعد برو.» حامد پوف صداداری کشید و دکمه ی باز کاپشنش را بست. شال‌گردنش را بالا کشید و گوشش را سپرد به سینا. سینا یک بند حرف می زد. زمین را به زمان می دوخت، از جزئیّات نمی گذشت. واو به واو اتّفاق نه‌چندان خنده‌داری را که برایش رخ داه بود، تعریف می کرد.
 
  • - «خب سیناجان! من دیگه برم، فردا می بینمت.»
سینا سری تکان داد. از سفیدی چشم هایش پیدا بود که می تواند تا خود صبح بایستد توی کوچه، ماجراهای ناتمامش را تعریف کند برای حامد؛ امّا کوتاه آمد. دست حامد را فشرد و سلّانه سلّانه راه افتاد سمت خانه ‌ی‌شان. حامد همین که دستش را گذاشت روی زنگ، صدای مادر از پشت آیفون بلند شد: «نیم ساعته جلوی در چی بهت می‌گه دوستت؟»

***

حامد نشست درون تیوب زردرنگ. پدر با گفتن: «یک، دو، سه» هلش داد روی سرسره. صدای جیغ حامد با خنده و فریاد باقی بچّه ها قاطی شد. مدرسه هر چند ماه اردوی «پدر - پسری» برگزار می کرد. جمعه هر دانش آموز همراه پدرش می آمد به مدرسه، بعد با اتوبوس می رفتند به مقصد معیّن. یک‌بار کوه، یک‌بار سینما، یک‌بار هم پارک آبی. پدر دست حامد را گرفت و او را از تیوب بیرون کشید. اشاره زد به سرسره پر پیچ‌وخم بزرگی که انتهای سالن بود.

 
  • - «نمی خوای اون سرسره رو امتحان کنی؟»
حامد خجالت کشید بگوید: « بلنده، می ترسم»، پدر امّا فهمید.
 
  • - «بیا بریم. با هم‌دیگه. اول من می رم. بعد تو بیا.»
حامد دوید سمت سرسره. بچّه ها مشغول بودند. صبح هرچه توی اتوبوس چشم چرخاند سینا را ندید؛ مثل باقی اردوهایی که می رفتند و از سینا خبری نمی شد. با این‌که روز قبل از اردو ذوق‌زده از مکان اردو می پرسید، امّا نمی آمد. نمی آمد و هر بار بهانه ای جور می کرد: «حالم خوش نبود. بابام سرکار بود. مهمون داشتیم. مادرم گفت همه با هم بریم بیرون. بابام دستش درد می کرد. حوصله نداشتم.»

حامد نشست روی سرسره، با فریاد پر از هیجان پدر، سینا را فراموش کرد.

***

سینا از مدرسه تا وقتی رسیدند به درِ سفید رنگِ خانه حامد یکریز حرف زد. حامد حس می کرد سرش شده اندازه یک دیگِ مسی. خسته بود، از صبح توی کلاس گوش و مغزش را داده بود به معلّم ها، دوست داشت مسیر مدرسه تا خانه را قدم بزند، بی حرف، درخت های بی برگ را ببیند، پرنده های روی سیم را؛ اما حرف های سینا اجازه نمی داد.

 
  • - «من برم؟»
  • - «نه بمون دیگه، یه‌کم دیگه حرف بزنیم. دیروز پارک آبی خوش گذشت؟!»
  • - «بعله که خوش گذشت. تو چرا نیومدی؟ امروز هرچی ازت پرسیدم، جواب سربالا دادی. خب دست بابات رو می گرفتی و می اومدی. اگه خودم بابات رو توی صف نونوایی نمی دیدم، فکر می کردم خدای نکرده بابا نداری!»
سینا سنگریزه جلوی پایش را شوت کرد توی جوب. هوای سردِ دی‌ماه را کشید به سینه. چیزی روی شانه اش سنگینی می کرد.
 
  • - «چیزی شده؟ می خوای باز چیزی تعریف کنی؟»
  • - «اگه با تو حرف نزنم می ترکم حامد.»
  • - «چرا؟ تو مامان داری، بابا، دوتا داداش. خب اگه من نباشم با اونا حرف می زنی.»
سینا تکیه اش را داد به درِ سفید رنگ، زانوهایش می لرزید. نه از سوز، از چیزی که مدّت ها از حامد پنهان کرده بود، نه تنها از حامد از همه.»
 
  • - «کسی حرف های منو نمی شنوه؛ یعنی...»
حامد خندید، زد روی شانه سینا.
  • - «این‌که طبیعیه! منم حس می کنم مامانم‌ اینا حرفم رو نمی شنون؛ یعنی درکم نمی‌کنن. بابام فکر می کنه من هم باید مثل بچّه های سی سال قبل باشم. هی گیر میده، اصلاً دیشب می خواستم از زور بدبختی برم خونه عموم‌ اینا. خلاصه داداش هیچ پدر و مادری حرف بچّه شو نمی فهمه. تنها نیستی.»
سینا چشم از حامد گرفت، توضیح دادن برایش سخت بود.
 
  • - «من از وقتی زبون باز کردم، کسی حرفم رو نفهمید. می دونی! اصلاً قرار نبود حرف بزنم. قرار بود لال باشم، لال و ناشنوا؛ مثل بابام، مثل مامانم، مثل دوتا داداش ام؛ امّا خدا به من زبون داده بود... .»
حامد نتوانست معنی حرف های سینا را یک‌جا هضم کند. چشم هایش گرد شد، لبش را گاز گرفت.
 
  • - «چی می گی سینا؟ درست حرف بزن.»
یک قطره اشک از چشمِ سینا افتاد روی زمین.
 
  • - «از وقتی زبون باز کردم، هیچ‌کس رو نداشتم باهاش حرف بزنم. راستش آن‌قدر توی خونه ما حرف و صدا وجود نداره من تا چهارسالگی بلد نبودم درست حرف بزنم؛ یعنی کسی نبود باهام حرف بزنه تا من یاد بگیرم. بالاخره منو گذاشتن مهد کودک. اون‌جا بین بچّه ها، با مربّی ها از صبح تا غروب بازی می کردم، حرف زدن یاد می گرفتم.»
حامد حس کرد حرف های سینا شوخی است، یک شوخی تلخ؛ امّا حالِ سینا خراب‌تر از آن بود که شوخی کند. حامد همیشه به مادر می گفت: «شما حرفم رو نمی فهمین، اصلاً من اگر هم بخوام حرف دلم رو بزنم کو گوش شنوا؟» حالا دلیل حرف های ناتمامِ سینا را می فهمید، دلیل تلفن های طولانی اش. حامد قدمی به جلو برداشت.
 
  • - «واسه همین هیچ اردوی پدر_ پسری رو نمیای؟»
  • - «آره! بابام از سینما و صداها چیزی متوجه نمی‌شه. خجالت می‌کشه بیاد. منم اصرار نمی کنم. توی خونه‌ی ما جای حرف زدن همه زبان اشاره بلدن، شاید هم چشم‌خونی.»
  • - «می خوای ماجراهای دیروز رو برات تعریف کنم؟»
سینا میان گریه خندید. دلسوزی حامد را نمی خواست.
 
  • - «نه! لازم نیست. شاید فکر کنی من خیلی تنهام؛ ولی می خوام بدونی مامانم از برق چشمام حرف هام رو متوجّه می شه، با همون چشم هاش هم جوابمو می ده، نازمو می کشه. اونا شاید نتونن صدامو بشنون؛ ولی کنارم هستن، من... من خانواده دارم...»
حامد سری تکان داد، هنوز گیج بود. سینا دوید سمت خانه‌ی شان. باد، اشک های سینا را با خود برد. حامد دستش را گذاشت روی زنگ. صدای مادر توی گوشش پیچید.
 
  • - «چرا حرف های دوستت تمومی نداره؟ بیا بالا.»
صدای مادر به نظر حامد زیباترین صدای دنیا بود؛ صدایی که عطر خوش‌بختی داشت، صدایی که گاه از حنجره بیرون می آمد و گاه از چشم ها شنیده می شد؛ صدایی که معنای بودن می داد، معنای بودنِ خانواده، بودن یک جفت گوش شنوا.


منبع:
مجله باران