داستانی در مورد «پر حرفی» به قلم فاطمه دولتی
فاطمه دولتی داستان کوتاه زیر را برای شما نوجوانان عزیز نوشته است تا با خواندن آن قدر نعمت هایی که خداوند به شما داده از جمله سلامتی تان را بیشتر بدانید.
- - «خب سیناجان! من دیگه برم، فردا می بینمت.»
***
حامد نشست درون تیوب زردرنگ. پدر با گفتن: «یک، دو، سه» هلش داد روی سرسره. صدای جیغ حامد با خنده و فریاد باقی بچّه ها قاطی شد. مدرسه هر چند ماه اردوی «پدر - پسری» برگزار می کرد. جمعه هر دانش آموز همراه پدرش می آمد به مدرسه، بعد با اتوبوس می رفتند به مقصد معیّن. یکبار کوه، یکبار سینما، یکبار هم پارک آبی. پدر دست حامد را گرفت و او را از تیوب بیرون کشید. اشاره زد به سرسره پر پیچوخم بزرگی که انتهای سالن بود.
- - «نمی خوای اون سرسره رو امتحان کنی؟»
- - «بیا بریم. با همدیگه. اول من می رم. بعد تو بیا.»
حامد نشست روی سرسره، با فریاد پر از هیجان پدر، سینا را فراموش کرد.
***
سینا از مدرسه تا وقتی رسیدند به درِ سفید رنگِ خانه حامد یکریز حرف زد. حامد حس می کرد سرش شده اندازه یک دیگِ مسی. خسته بود، از صبح توی کلاس گوش و مغزش را داده بود به معلّم ها، دوست داشت مسیر مدرسه تا خانه را قدم بزند، بی حرف، درخت های بی برگ را ببیند، پرنده های روی سیم را؛ اما حرف های سینا اجازه نمی داد.
- - «من برم؟»
- - «نه بمون دیگه، یهکم دیگه حرف بزنیم. دیروز پارک آبی خوش گذشت؟!»
- - «بعله که خوش گذشت. تو چرا نیومدی؟ امروز هرچی ازت پرسیدم، جواب سربالا دادی. خب دست بابات رو می گرفتی و می اومدی. اگه خودم بابات رو توی صف نونوایی نمی دیدم، فکر می کردم خدای نکرده بابا نداری!»
- - «چیزی شده؟ می خوای باز چیزی تعریف کنی؟»
- - «اگه با تو حرف نزنم می ترکم حامد.»
- - «چرا؟ تو مامان داری، بابا، دوتا داداش. خب اگه من نباشم با اونا حرف می زنی.»
- - «کسی حرف های منو نمی شنوه؛ یعنی...»
- - «اینکه طبیعیه! منم حس می کنم مامانم اینا حرفم رو نمی شنون؛ یعنی درکم نمیکنن. بابام فکر می کنه من هم باید مثل بچّه های سی سال قبل باشم. هی گیر میده، اصلاً دیشب می خواستم از زور بدبختی برم خونه عموم اینا. خلاصه داداش هیچ پدر و مادری حرف بچّه شو نمی فهمه. تنها نیستی.»
- - «من از وقتی زبون باز کردم، کسی حرفم رو نفهمید. می دونی! اصلاً قرار نبود حرف بزنم. قرار بود لال باشم، لال و ناشنوا؛ مثل بابام، مثل مامانم، مثل دوتا داداش ام؛ امّا خدا به من زبون داده بود... .»
- - «چی می گی سینا؟ درست حرف بزن.»
- - «از وقتی زبون باز کردم، هیچکس رو نداشتم باهاش حرف بزنم. راستش آنقدر توی خونه ما حرف و صدا وجود نداره من تا چهارسالگی بلد نبودم درست حرف بزنم؛ یعنی کسی نبود باهام حرف بزنه تا من یاد بگیرم. بالاخره منو گذاشتن مهد کودک. اونجا بین بچّه ها، با مربّی ها از صبح تا غروب بازی می کردم، حرف زدن یاد می گرفتم.»
- - «واسه همین هیچ اردوی پدر_ پسری رو نمیای؟»
- - «آره! بابام از سینما و صداها چیزی متوجه نمیشه. خجالت میکشه بیاد. منم اصرار نمی کنم. توی خونهی ما جای حرف زدن همه زبان اشاره بلدن، شاید هم چشمخونی.»
- - «می خوای ماجراهای دیروز رو برات تعریف کنم؟»
- - «نه! لازم نیست. شاید فکر کنی من خیلی تنهام؛ ولی می خوام بدونی مامانم از برق چشمام حرف هام رو متوجّه می شه، با همون چشم هاش هم جوابمو می ده، نازمو می کشه. اونا شاید نتونن صدامو بشنون؛ ولی کنارم هستن، من... من خانواده دارم...»
- - «چرا حرف های دوستت تمومی نداره؟ بیا بالا.»
منبع:
مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}